نویسنده: احمد گل محمدی





 

از لحاظ روش شناختی در نظریه‌ها عواملی مانند نابرابری‌ها و تبعیض‌های فزاینده، دیگر تا کارآمدی‌ها و کاستی‌های تجدد، تناقض‌های موجود در شیوه‌ی تولید سرمایه‌‌داری و نخبگان سیاسی و غیرسیاسی چونان متغیرهای مستقل یا علل اصلی پدیده‌ی خاص‌گرایی فرهنگی قلمداد شده، ولی ادعای پژوهشی حاضر این است که فرایند جهانی شدن را ‌می‌توان متغیر اصلی به شمار آورد. به بیان دیگر با توسل به چنین عاملی‌ می‌توان بخش عمده‌ای از خاص‌گرایی‌های فرهنگی را به خوبی تبیین کرد. پس متغیر مستقل عبارت است از فرایند جهانی شدن و متغیر وابسته، پدیده‌ی خاص‌گرایی فرهنگی است.
فرایند جهانی شدن چگونه به خاص‌گرایی فرهنگی منجر‌می شود و یا اینکه چگونه‌ می‌توان نشان داد که خاص‌گرایی فرهنگی پیامد جهانی شدن یا متأثر از آن است.
تبیین عرضه شده در این قسمت را‌می توان چنین خلاصه کرد: فرایند جهانی شدن به واسطه‌ی عوامل و ساز وکارهایی، نوعی بحران هویت و معنا در جوامع مختلف جهان پدید می‌آورد. بنابراین افراد و اقشار گوناگون برای حل این بحران به روش‌ها و راهکارهایی متوسل می‌شوند که خاص‌گرایی فرهنگی یکی از آنهاست. شناسایی عوامل و ساز وکارهای نام برده، تشریح ویژگی‌ها و نمودهای بحران هویت و معنا و بازتاب این بحران در خاص‌گرایی‌های فرهنگی، موضوع‌های اصلی بحث صفحه‌های آتی است. ولی پیش از همه اینها نخست باید ببینیم که هویت چیست، چه ضرورت و کارویژه‌ای دارد و مهمتر از همه، چگونه ساخته می‌شود.

هویت

به لحاظ لغوی واژه‌ی هویت (identity) از واژه‌ی identitas مشتق شده و به دو معنای ظاهراً متناقض به کار می‌رود: 1) همسانی و یکنواختی مطلق ؛ 2) تمایز که در برگیرنده‌ی اثبات یا تداوم در طول زمان. گرچه دو معنای نام برده متناقض و متضاد به نظر می‌آیند، ولی در اصل به دو جنبه‌ی اصلی و مکمل هویت معطوف هستند که در بحث از چیستی هویت بیان خواهد شد. ولی نخست لازم است از موضوعی سخن بگوییم که محل نزاع روان‌شناسان و جامعه‌شناسان علاقه‌مند به شناخت هویت است؛ فردی و یا اجتماعی بودن هویت.
گرچه اکثریت قریب به اتفاق نظریه‌پردازان هویت بر سر دو معنای نام برده از هویت اتفاق نظر دارند، ولی هنوز به توافقی درباره‌ی کاربرد آن معانی نرسیده‌اند. بیشتر روان‌شناسان و نظریه‌پردازان شخصیت هویت را در درجه‌ی نخست امری فردی و شخصی می‌دانند و معتقدند که دو معنا و جنبه‌ی اصلی هویت به ویژگی‌های شخصیتی و احساس فرد معطوف هستند. البته اکثر این دسته از نظریه‌پردازان، هویت اجتماعی را انکار نمی‌کنند، بلکه این دو نوع هویت را متمایز و مستقل از یکدیگر قلمداد می‌کنند. به هرحال از این دیدگاه، هویت عبارت است از «احساس تمایز شخصی، احساسی تلاوم شخصی و احساسی استقلال شخصی» (Jacobson, 1998: 9).
ولی روان‌شناسان اجتماعی و جامعه‌شناسان می‌خواهند بر این واقعیت تأکید کنند که احساس هویت [فردی] به واسطه‌ی دیالکتیک میان فرد و جامعه شکل می‌گیرد. آنها کم و بیش می‌پذیرند که هویت معمولاً در نگرش‌ها و احساسات افراد نمود می‌یابد، ولی بستر شکل‌گیری آن زندگی جمعی است. هویت اجتماعی نمود یافته در شخصیت، جدا از دنیای اجتماعی دیگر افراد معنایی ندارد. فردها بی‌همتا و متغیر هستند، ولی شخصیت کاملاً به صورت اجتماعی و به واسطه‌ی مراحل مختلف اجتماعی شدن و اندرکنش اجتماعی ساخته می‌شود (Jacobson, 1998:9; Jenkins, 1996:20). البته این منازعات و جدل‌های نظری بسیار گسترده‌تر است، ولی ما به این بحث کوتاه بسنده کرده، به هویت اجتماعی که محور این پژوهش را تشکیل می‌دهد می‌پردازیم.
پرچم‌دار نظریه‌ی هویت اجتماعی جرج هربرت مید است که فرایند دستیابی فرد به احساس و برداشتی کامل از خویشتن را بررسی می‌کند. از دیدگاه مید، هر فرد هویت یا «خویشتن» (1) خود را از طریق سازماندهی نگرش‌های فردی دیگران در قالب نگرش‌های سازمان یافته‌ی اجتماعی یا گروهی شکل می‌دهد. به بیان دیگر تصویری که فرد از خود می‌سازد و احساسی که نسبت به خود پیدا می‌کند بازتاب نگرشی است که دیگران نسبت به او دارند (222 : 1964 ,Mead). بعدها تاجفل با اتکا به این رهیافت، بررسی روش‌مند رابطه‌ی میان برداشت‌های افراد از خود و از طبقه‌های اجتماعی که آنان و دیگران به آنها تعلق دارند را ممکن کرد.
تاجفل هویت اجتماعی را با عضویت گروهی پیوند می‌زند و عضویت گروهی را متشکل از سه عنصر می‌داند: عنصر شناختی (آگاهی از اینکه فرد به یک گروه تعلق دارد)؛ عنصر ارزشی (فرض‌هایی در باره‌ی پیامدهای ارزشی مثبت یا منفی عضویت گروهی)؛ و عنصر احساسی (احساسات نسبت به گروه و نسبت به افراد دیگری که رابطه‌ای خاص با آن گروه دارند). بر این اساس، هویت اجتماعی از دیدگاه تاجفل عبارت است از آن بخش از برداشت یک فرد از خود که از آگاهی او نسبت به عضویت در گروه (گروه‌‌های) اجتماعی سرچشمه می‌گیرد، همراه با اهمیت ارزشی و احساسی منضم به آن عضویت» (63 :1978 ,Tajfel).
با توجه به چنین تعریفی می‌توان هویت اجتماعی را نوعی خودشناسی فرد در رابطه با دیگران دانست. این فرایند مشخص می‌کند که شخص از لحاظ روان‌شناختی و اجتماعی کیست و چه جایگاهی دارد. به بیان دیگر فرایند هویت‌سازی این امکان را برای یک کنش‌گر اجتماعی فراهم می‌کند که برای پرسش‌های بنیادی معطوف به کیستی و چیستی خود پاسخی مناسب و قانع کننده پیدا کند. در واقع هویت معطوف است به بازشناسی مرز میان خودی و بیگانه که عمدتاً از طریق همسنجی‌های اجتماعی و انفکاک درون گروه از برون گروه‌ها ممکن می‌شود. اهمیت تمایزها، تنش‌ها و ستیزهای گروهی، حتی در شرایط نبود تضاد منافع، از این جنبه‌ی هویت ناشی می‌شود (1999:790 ,Brown).
این مفهوم ضرورتاً با دو متضاد تعریف می‌شود: همسانی و تفاوت. این ادعا که چیزی یا فردی هویت ویژه‌ای دارد، بدین معناست که این چیز یا فرد مانند دیگر وجودهای دارای آن هویت است و در عین حال چونان چیز یا فردی متمایز، هویت و خاصیتی دارد. به بیان روشن‌تر هویت یعنی کیفیت یکسان بودن در ذات، ترکیب و ماهیت و نیز یکسان بودن در هر زمان و همه شرایط. درهرحال هویت داشتن یعنی یگانه بودن، ولی از دو جنبه‌ی متفاوت: همانند دیگران بودن در طبقه‌ی خود و همانند خود بودن در گذر زمان : (Hekman, 1999: 5,11).
چنین تعریفی از هویت، ما را به بحث درباره‌ی ضرورت و کار ویژه‌های هویت می‌کشاند. بی‌گمان می‌توان گفت که هویت از نیازهای روانی انسان و پیش نیاز هرگونه زندگی اجتماعی است. اگر محور و مبنای زندگی اجتماعی را برقراری ارتباط پایدار و معنادار با دیگران بدانیم، هویت اجتماعی چنین امکانی را فراهم می‌کند. به بیان دیگر بدون چارچوبی برای تعیین هویت اجتماعی، افراد مانند یکدیگر خواهند بود و هیچ کدام از آنها نمی‌توانند به صورتی معنادار و پایدار با دیگران پیوند یابند. پس بدون هویت اجتماعی در واقع جامعه‌ای وجود نخواهد داشت (1996:6 ,Jenkins).
هویت اجتماعی نه تنها ارتباط اجتماعی را امکان‌پذیر می‌کند، بلکه به زندگی افراد هم معنا می‌دهد. هویت نه تنها فرایندی برای خودشناسی کنشگران اجتماعی است، بلکه معناسازی نیز به واسطه‌ی آن صورت می‌گیرد. از این رو برخی نظریه‌پردازان در تعریف و مفهوم‌بندی هویت بر این کار ویژه تأکید می‌کنند. مثلاً مانوئل کاستل هویت را همچون «فرایند ساخته شدن معنا بر پایه‌ی یک ویژگی فرهنگی یا یک دسته ویژگی‌های فرهنگی که بر دیگر منابع معنا برتری دارند»، تعریف می‌کند. به نظر او همان‌گونه که نقش‌ها کار ویژه‌ها را سازمان می‌دهند، هویت‌ها هم معنا را سازمان می‌دهند (Castells, 1997:7).
از این دیدگاه هویت مفهومی است که دنیای درونی یا شخصی را با فضای جمعی اشکال فرهنگی و روابط اجتماعی ترکیب می‌کند. هویت‌ها معناهایی کلیدی هستند که ذهنیت افراد را شکل می‌دهند و مردم به واسطه‌ی آنها نسبت به رویدادها و تحولات محیط زندگی خود احساس می‌شوند. مردم به دیگران می‌گویند چه کسی هستند و مهم‌تر اینکه به خودشان نیز می‌گویند چه کسی هستند و سپس می‌کوشند به گونه‌ای رفتار کنند که از آن کسی که تصور می‌کنند هستند، انتظار می‌رود. (Holland, 1998: 3-6).
معناساز بودن هویت بر ساختگی بودن آن دلالت می‌کند. معنا خاصیت ذاتی واژه‌ها و اشیاء نیست، بلکه همیشه نتیجه‌ی توافق یا عدم توافق است. بنابراین معنا می‌تواند موضوع قرارداد باشد و بر سر آن به مذاکره و گفت‌وگو نشست. پس هویت نیز چیزی طبیعی، ذاتی و از پیش موجود نیست، بلکه همیشه باید ساخته شود. انسان‌ها باید همواره چیزها یا اشخاص را طبقه‌بندی کنند و خود را داخل آن طبقه قرار دهند. به بیان دیگر هویت را فقط می‌توان از طریق انکار آگاهانه‌ی ابهام و کنارگذاشتن تفاوت‌ها کسب کرد (1995:118 ,Howarth).
برخلاف دیدگاه ساختارگرایانی که می‌کوشند هویت را امری طبیعی و ثابت نشان دهند، باید گفت که هویت امری تاریخی و محتمل است. این پدیده همانند بسیاری چیزهای دیگر، محصول «زمان و تصادف» است و توسط منطق یا اصلی فراتاریخی تعیین نمی‌شود. همین تاریخی بودن بر این امر دلالت می‌کند که هویت و معنا تغییرپذیر است و در این حوزه هیچ بستار طبیعی وجود ندارد. این بستار و مرز را صرفاً باید ایجاد کرد تا به هویتی هرچند موقتی دست یافت (Howarth, 1995: 118).
اگر مرز، تفاوت و هویت پدیده‌هایی طبیعی و فراتاریخی نیستند و همواره تولید و باز تولید می‌شوند، بی‌گمان انجام چنین کارویژه‌ی مهمی بدون حضور قدرت و روابط قدرت محور ناممکن است. هویت پیوندی ناگسستنی با تفاوت دارد و تفاوت‌ها همیشه دربرگیرنده‌ی قدرت هستند که توسط جوامع، حکومت‌ها و نمادها ساخته و توسط آنها حفظ و تقویت می‌شوند. پس هرجا تفاوت باشد، قدرت وجود دارد و کسی که دارای قدرت است، درباره‌ی معنای تفاوت تصمیم می‌گیرد (1994:197 ,Jordon).
قدرتی که تفاوت و بنابراین هویت را می‌سازد و حفظ می‌کند، همیشه درون و بیرون مرزهای تفاوت‌زا و هویت آفرین در تلاش است. این مرزها شاید به واسطه‌ی قدرت هژمونیک متصلب و پایدار به نظر آیند، ولی هرگز کاملاً روشن و نفوذناپذیر نیستند. مثلاً مرزهای نژادی، جنسی، ملی و قومی که به صورت اجتماعی ساخته می‌شوند، به هیچ وجه دارای مبناهای طبیعی برای هویت‌سازی نیستند، هرچند که قدرت همواره می‌کوشد آنها را طبیعی جلوه دهد و با هرگونه عوامل مخدوش کننده‌ی این مرزها به شدت برخورد می‌کند (1997:146 ,Natter).
ولی از آنجا که مرز، تفاوت و هویت ماهیتاً بستارناپذیر و سیال هستند، تلاش قدرت برای متصلب کردن آنها با موفقیت کامل همراه نیست. تفاوت و هویت همیشه امکان و پتانسیلی برای امتناع و مقاومت عرضه می‌کنند و قدرت‌های مخالفت با توسل به چنین امکانی، افشای ساختگی، تصادفی و نفوذپذیر بودن تفاوت و هویت ایجاد شده را در دستور کار خود قرار می‌دهند. پس مرز، تفاوت و هویت همواره محل نزاع هژمونی‌ها و قدرت‌های رقیب است. در واقع «سیاست هویت» تا حدودی معطوف به مبارزه نیروهای مخالف با مرزبندی و هویت‌سازی قدرت هژمونیک است که اخراج یا حاشیه‌ای شدن برخی هویت‌ها را در پی دارد (Hetherington, 1998:17).
البته شکل‌گیری و مسلط شدن چنین رهیافتی نسبت به معنا، تفاوت و هویت، نتیجه‌ی گسست‌ها و تحولات عمده در مفهوم سوژه، خویشتن و هویت است که بر گفتمان تجدد استوار بود. برخلاف دوران ماقبل تجدد که فرد به واسطه‌ی سنت‌ها و ساختارها هویت می‌یافت، انسان مدرن مستقل از تعلق‌های فرهنگی تعریف می‌شد. تحولاتی مانند اصلاح دین، رنسانس، انقلاب‌های علمی و روشن‌اندیشی، درک و برداشتی جدید از انسان را رواج دادند و ارزیابی متفاوتی از توانایی‌ها و قابلیت‌های او عرضه کردند.
انسان مورد نظر دکارت عبارت بود از سوژه‌ای عاقل و آگاه، لاک هم از «سوژه‌ی مقتدر» سخن می‌گوید و آن را هویتی می‌داند که یکسان و پایدار می‌ماند. دیگر فلاسفه برجسته‌ی غرب هم بر مفهوم انسان حاکم، متقدر و خردورز و هویت یکپارچه و تفکیک‌ناپذیر فرد تأکید می‌کردند. ولی در طول سده‌ی بیستم به ویژه نیمه‌ی نخست آن، چنین رهیافتی زیر سئوال رفت. در این رابطه استوارت ‌هال از پنج گسست یا تحول عمده در گفتمان‌های شناخت مدرن یاد می‌کند که بسترمند بودن هویت و چند پاره و متضاد بودن سوژه را آشکار کردند.
مارکسیسم هرگونه مفهوم کارگزاری فردی را کنار گذاشت و به بستر و ساختار کنش اهمیت بخشید. این نظریه‌ی فروید که هویت‌ها بر پایه‌ی فرایندهای حوزه‌ی ناخودآگاه شکل می‌گیرند و آن ناخودآگاه با منطقی متفاوت از منطق خود عمل می‌کند، مفهوم سوژه‌ی دانا و دارای هویت واحد و ثابت را آسیب‌پذیرتر کرد. زبان‌شناسی ساختاری سوسور این نتیجه‌ی منطقی را در برداشت که گرچه هویت‌ها به مسدود و متصلب شدن گرایش دارند، ولی همواره به واسطه‌ی تفاوت‌ها مختل می‌شوند، زیرا تفاوت ذاتاً سیال و بستار ناپذیر است (88-1996:286 Hall).
اندیشه و آثار فوکو نیز در بی‌اعتبارشدن رهیافت مدرنیستی هویت و فرد بسیار مؤثر بود. فوکو در تبارشناسی سوژه‌ی مدرن از قدرت انضباط آفرین سخن می‌گوید که می‌خواهد بر کل جمعیت و فرد و بدن نظارت، حکومت و فرمانروایی کند. او رهیافت مورد نظر را هم در خدمت قدرت می‌داند. پنجمین گسست یا تحولی که ‌هال بیان می‌کند، فمینیسم است که چونان جنبشی اجتماعی، ساختگی و سیال و قدرت‌مدار بودن هویت را آشکار می‌کند. به هرحال تحت تأثیر این پنج تحول، سوژه‌ی روشن‌گری که دارای هویتی ثابت و پایدار بود، به هویت‌هایی باز، متضاد، ناقص و چند پاره تبدیل شد (291-1996:289 ,Hall).
چنین برداشتی از هویت بر سیالی، تعداد و تنوع منابع هویت‌یابی فرد دلالت دارد که ویژگی بخش زندگی اجتماعی در جهان معاصر است. بسیاری از نظریه‌پردازان که مدعی فرارسیدن دوره یا عصری جدید هستند و از «پست مدرنیته»، «عصر جهانی» و «تجدد پیشرفته» سخن می‌گویند، هویت‌سازی متمایز را هم از ویژگی‌های این عصر جدید به شمار می‌آورند. البته این هویت‌سازی متمایز معمولاً با بحران‌هایی جدی همراه است و در مواردی به نوعی خاص‌گرایی فرهنگی می‌انجامد. در این قسمت از بحث می‌کوشیم نشان دهیم که این بحران‌ها چگونه شکل می‌گیرند و نقش فرایند جهانی شدن در این رابطه چیست.

جهانی شدن و هویت‌سازی سنتی

ادعای پژوهش حاضر این است که فرایند جهانی شدن عامل اصلی خاص‌گرایی فرهنگی به شمار می‌آید. این رابطه علی بدین صورت برقرار می‌شود که فرایند جهانی شدن با دگرگون کردن شرایط و چارچوب سنتی هویت‌سازی و تضعیف و تخریب عوامل و منابع سنتی هویت، فرایند هویت‌سازی را در جهان کنونی دشوار یا به اصطلاح «پرابلماتیک» می‌کند. این وضع دشوار و «پرابلمتیک»، بستر بسیاری از خاص‌گرایی‌های فرهنگی است. برای روشن‌تر کردن ادعای مورد نظر و بسط و تشریح رابطه‌ی علی میان جهانی شدن و خاص‌گرایی‌های فرهنگی، درعین شناسایی شرایط، عوامل و منابع هویت‌سازی سنتی تأثیر بحران آفرین فرایند جهانی شدن را بر آنها بررسی خواهیم کرد.
پیش‌تر بیان کردیم که هویت‌ها جملگی ساخته می‌شوند و هرچند طبیعی به نظر می‌رسند، ولی در واقع طبیعی و ذاتی نیستند. قدرت‌های هژمونیکا همواره دست‌اندرکار هویت‌سازی هستند و برای حفظ این هویت‌ها می‌کوشند. پس اگر هویت‌ها ساخته می‌شوند باید منابع و مصالحی برای ساختن آنها وجود داشته باشد. به بیان دیگر هر جامعه باید منابعی هویت بخش و معناآفرین را در اختیار اعضای خود قرار دهد تا آنها بتوانند هویت یافته، زندگی خود را معنادار کنند. شرایط و چارچوب لازم برای ترکیب، پردازش و باز تعریف منابع هویت بخش هم توسط جوامع و گفتمان‌های مسلط فراهم می‌شود.
البته بیشتر صاحب‌نظران بر سر شناسایی منابع هویت اختلاف نظر دارند و پدیده‌هایی گوناگون را چونان منابع و مصالح هویت به شمار می‌آورند. اولویت‌بندی و اهمیت منابع هم دیگر موضوع اختلاف برانگیز در میان آنهاست. ولی با وجود چنین اختلاف نظرهایی بر سر شمار و اهمیت منابع هویت، از دیدگاه کلی شناسایی منابع و شرایط اصلی هویت چندان دشوار نیست. در سطور آتی از برخی منابع و ابزارهای اصلی هویت سخن خواهیم گفت.

مکان و فضا

مفهوم‌بندی انتزاعی مکان و فضا و پرداختن به این مفاهیم اصلی از دیدگاهی فلسفی، در توان این پژوهش نیست و نیاز چندانی هم به این کار وجود ندارد. بنابراین برای ورود به این بحث و پی بردن به چیستی مفاهیم نام برده، به هم سنجی کوتاه مکان و فضا بسنده می‌کنیم. سپس از اهمیت مکان و فضا برای هویت‌سازی سخن می‌گوییم. در ادامه بحث هم روشن خواهیم کرد که فرایند جهانی شدن چگونه با برهم زدن جایگاه و رابطه‌ی مکان و فضا، کار ویژه‌ی هویت‌سازی مکان را مختل می‌کند.
بی‌گمان نخستین وجه تمایزی که در جریان هم‌سنجی مکان و فضا برجسته می‌شود، سطح انتزاع آن دو مفهوم است. تقریباً هر انسان دارای عقل سلیمی مکان را آسان‌تر از فضا درک و تجربه می‌کند و در مقایسه با فضا، ضرورت مکان برای زندگی فردی و اجتماعی را به سادگی احساس می‌کند. آنها حتی فضا را هم به واسطه‌ی مکان درک می‌کنند و فضایی جدا از مکان را غیرقابل تصور می‌دانند. این تفاوت در درک مکان و فضا از آن رو ناشی می‌شود که فضا در واقع انتزاعی‌تر از مکان است (Taylor, 1999:97).
انتزاعی‌تر بودن فضا نسبت به مکان از جنبه‌هایی دیگر نیز قابل بحث است. فضا عبارت است از همه جا، ولی مکان جایی معین است و بی‌گمان تصور همه جایی باید دشوارتر از تصور جایی معین باشد. مکان محتوا دارد، ولی فضا نوعی خلاء است و یک فضای خالی را چونان مفهومی هندسی به آسانی می‌توان تصور کرد. مکان دو بعدی است، در حالی که فضا سه بعد دارد. نکته‌ی دیگر اینکه مکان بسیار آسان‌تر از فضا مرزپذیر و قابل تحدید است، در حالی که فضا بی‌مرکز است و به نامتناهی بودن گرایش دارد (Morley and Robins, 1996: 115; Sack, 1996:830). همچنین باید گفت که مکان‌ها ثابت می‌مانند، ولی فضا می‌تواند در یک چشم به هم زدن، به وسیله‌ی جت، فکس یا ماهواره، عبور کند (302: 1996 ,Hall).
گرچه بحث مکان و فضا پیچیده‌تر و مبهم‌تر از آن است که بتوان به نتیجه‌ای جامع در این باره رسید، ولی اهمیت آنها برای هویت بسیار روشن و غیرقابل تردید است. جامعه‌شناسان و به ویژه انسان‌شناسان همواره بر این نکته تاکید کرده‌اند که مکان، محل و سرزمین برای مردم بسیار اهمیت دارند، چرا که آنها توانایی هویت‌سازی بسیار بالایی دارند. به بیان دیگر مکان و فضا از آن رو برای افراد و گروه‌های مختلف مهم هستند که عناصر و اجزای اصلی هویت را تأمین می‌کنند.
بی‌گمان هویت داشتن در درجه‌ی نخست به معنای خاص و متمایز بودن، ثابت و پایدار ماندن و به جمع تعلق داشتن است. هر فرد هنگامی خود را دارای هویت می‌داند که از تمایز، پایداری و در جمع بودن خود اطمینان حاصل کند. مکان و فضا مهمترین عواملی هستند که این نیازهای هویتی انسان را تأمین می‌کنند. به بیان روشن‌تر مرز‌پذیری و قابل تحدید بودن مکان و به تبع آن فضا، این امکان را برای آنها فراهم می‌کند که انسان‌ها با احساس متمایز بودن، ثبات داشتن و تعلق به گروه، امنیت و آرامش لازم برای زندگی را کسب کنند. در واقع سه کار ویژه هویت‌آفرین مکان بر خاصیت اصلی آن (مرز‌پذیری و ثابت بودن) استوار است.
احساس متمایز بودن (از دیگران)، چونان جزء جدایی‌ناپذیر هویت (134 : 1996 ,Guibernau)، نیازمند وجود مرزهای پایدار و کم و بیش نفوذناپذیر است. هر اندازه این مرزها و تفاوت‌های مبتنی بر آنها شفاف‌تر و دقیق‌تر باشد، نیاز به متمایز بودن از دیگران به خوبی تأمین می‌شود و به هویت افراد و گروه‌ها آسیبی جدی نمی‌رسد. از آنجا که ترسیم چنین مرزها و تفاوت‌هایی روی قلمرو مکانی و باز تولید و حفظ آنها در گفتمان مسلط آسان‌تر است، مکان و سرزمین به صورت بستری بسیار مناسب برای هویت‌سازی و تداوم بخشیدن به هویت در می‌آید.
مکان و سرزمین نه تنها با ممکن کردن مرزبندی‌های عینی به واسطه‌ی ویژگی‌های جغرافیایی مانند رودخانه، رشته کوه، دریا و از این قبیل، نیاز به تمایز اجتماعی را برآورد می‌کند، بلکه با تقویت مرزهای طبیعی، اجتماعی و فرهنگی هویت‌سازی را آسان‌تر می‌کند. در جوامع سنتی این مرزها کم و بیش بر هم منطبق بودند و همواره یکدیگر را تقویت می‌کردند. حتی مرزهای سیاسی و ملی هم در انطباق با مرزهای مکانی و سرزمینی، توانایی هویت بخشی بیشتری کسب می‌کنند.
مکان نه تنها مرز‌پذیر و قابل تحدید است، بلکه ثبات نیز دارد. بنابراین با تأمین نیاز به تداوم داشتن و پایدار بودن، از این لحاظ هم منبعی مهم در تأمین هویت به شمار می‌آید. نظریه‌پردازان مختلف معتقدند که انسان هنگامی احساس تداوم و پایداری می‌کند که در زندگی خود مرجع‌هایی ثابت و پایدار داشته باشد. مکان و سرزمین از جمله‌ی بهترین تأمین کننده‌های این گونه مرجع‌ها و دست‌آویزها هستند. برخلاف فضا که دنیایی سیال و بی‌مرکز برای افراد فراهم می‌کند، مکان با ابعادی معین و عناصری ثابت، دنیایی پایدار پدید می‌آورد (121 : 1996,Morley and Robins).
سومین کار ویژه‌ی هویت ساز مکان به تامین انسجام و همبستگی اجتماعی که احساس تعلق داشتن به جمع را ممکن می‌کند، معطوف است. در واقع توانایی مکان به انجام این کار ویژه باز هم به ثابت و مرز‌پذیر بودن آن مربوط می‌شود. همان‌گونه که مکان با ساختن و حفظ مرزهایی روشن و نفوذناپذیر نیاز به متمایز بودن را تأمین می‌کند، به واسطه محدودکردن روابط اجتماعی در قلمرویی نسبتاً کوچک و بسته، احساس تعلق به گروه را پدید می‌آورد و تقویت می‌کند. مکان و سرزمین از آنجا که گستره‌ی روابط اجتماعی را محدود می‌کند و بر تراکم آن روابط بی‌واسطه و چهره به چهره می‌افزایند، نوعی همبستگی و انسجام اجتماعی نیرومند پدید می‌آورند.
پس به طور کلی نقشی محوری مکان و فضای مکان‌مند در هویت‌سازی و حفظ و بازتولید هویت را این گونه می‌توان خلاصه کرد: هویت در درجه‌ی نخست عبارت است از متمایز بودن از افراد یا گروه‌های دیگر، احساس تداوم و ثبات در طول زمان و احساس تعلق داشتن به جمع، بنابراین هرگونه هویت‌یابی و هویت‌سازی مستلزم ایجاد مرز و توسل به مرجع‌های ثابت و پایدار است و مکان مرز‌پذیر و ثابت این نیازها را به خوبی تأمین می‌کند. به بیان دیگر، مکان دنیایی نسبتاً کوچک، با ثبات و آشنا برای افراد و گروه‌های انسانی فراهم می‌کند.
با توجه به این ویژگی‌ها و توانایی‌های مکان به آسانی می‌توان درک کرد که چرا در جوامع سنتی و پیش از پرشتاب‌تر و فراگیرتر شدن فرایند جهانی شدن، بحران هویت چندان محلی از اعراب نداشت. گرچه علل و عوامل موثر دیگری را هم می‌توان در این رابطه شناسایی کرد، ولی بر پایه‌ی این پژوهش، جایگاه مکان (محل و سرزمین) در زندگی اجتماعی جوامع سنتی را باید مؤثرترین عامل به شمار آورد. از آنجا که در چنین جوامعی زندگی اجتماعی اساساً مکان‌مند و سرزمین محور بود، فرایند هویت‌یابی و حفظ هویت دشواری چندانی نداشت.
مکان‌مند بودن زندگی اجتماعی در جوامع سنتی را با بررسی رابطه‌ی مکان و فضا در چنین جوامعی به آسانی می‌توان دریافت. برخلاف جوامع مدرن و متأثر از فرایند جهانی شدن، در جوامع سنتی فضا کاملاً زیر سلطه و وابسته‌ی مکان بود. از این رو فضای سنتی با قلمرو مکانی انطباق داشت و با علائم و نشانه‌های مکان پر می‌شد. اعمال و کردارهایی هم که این فضا را پر می‌کردند، جملگی مکان‌مند بودند. این فضا، فضایی محدود بود برای زندگی کردن در چارچوب آن نه برای حرکت کردن در گستره‌ی آن Lash and Urry, 1994: 55) ).
چنانکه گیدنز به زیبایی بیان می‌کند، در چنین جوامعی فضا از مکان جدا نبود و «زمان و فضا در بستر مکان [به یکدیگر] پیوند می‌خوردند» (16: 1991,Giddens). این پیوند تنگاتنگ فضا و زمان با مکان گستره‌ی روابط اجتماعی را بسیار تنگ و محدود می‌کرد و زمینه‌ساز شکل‌گیری واحدهای اجتماعی کوچک‌تری مانند منطقه، محله و ایل بود. در این جوامع همه‌ی روابط و اندرکنش‌های اجتماعی زیر سلطه‌ی «حضور» بود و وجه غالب روابط اجتماعی را روابط مستقیم و چهره به چهره تشکیل می‌دادند.
نقش محوری مکان در سازمان دهی فضا و زمان و بنابراین سازمان‌دهی زندگی اجتماعی در جوامع سنتی، گرچه گستره‌ی روابط اجتماعی را بسیار تنگ می‌کرد، ولی امکان و زمینه‌ی بحران هویت را به حداقل ممکن کاهش می‌داد. در این شرایط نه تنها مرزهای سرزمینی عینی مشخص و معین بود، بلکه فضای اجتماعی نیز مرزهایی کم‌و‌بیش نفوذ‌ناپذیر داشت. میزان همبستگی و انسجام اجتماعی هم بسیار بالا بود. در واقع جوامع سنتی دنیاهایی کوچک و منسجم بودند که همه عوامل و منابع هویت‌بخش به واسطه‌ی مکان، کارویژه هویت‌سازی را به خوبی انجام می‌دادند. بنابراین هر عامل مختل کننده‌ی کارویژه‌های هویت‌سازی مکان، بی‌تردید زمینه‌ی بحران هویت را فراهم می‌کرد.
گرچه با شکل‌گیری و رشد و گسترش تجدد چنین اختلالی پیش آمد، اختلال ناشی از فرایند جهانی شدن بسیار گسترده و چشم‌گیر بود. فرایند جهانی شدن به واسطه‌ی پیشرفت شگفت‌آور فن‌آوری‌های ارتباطی، روند گسست مکان و فضا را شتاب می‌بخشد و رشته‌های پیوند زننده‌ی فضای اجتماعی با مکان و سرزمین معین را بیش از پیش پاره می‌کند. بدین ترتیب امر اجتماعی از دایره‌ی تنگ و محدود مکان رهایی می‌یابد و در فضایی بسیار فراخ گسترش پیدا می‌کند.
این جنبه از فرایند جهانی شدن که رابطه‌ی میان مکان‌های زندگی افراد با هویت‌های آنها را کاملاً دگرگون می‌کند، توجه نظریه‌پردازان مختلف را جلب کرده است. مثلاً آپادوری و فیزرستون از سرزمین زدایی(2) سخن می‌گویند، تامپسون محل‌زدایی(3) را از پیامدهای عمده‌ی جهانی شدن می‌داند و گیدنز هم واژه‌ی جابه جایی(4) را به کار می‌برد. گرچه این واژه‌ها بار معنایی اندکی متفاوت دارند، ولی در اصل جملگی به متحول شدن رابطه‌ی میان مکان با فرهنگ و هویت معطوف هستند؛ تحولی که پیامد مستقیم فرایند جهانی شدن است (106:Tomlinson, 1999b).
یک انسان‌شناس فرانسوی این موضوع را محور بحث قرار داده، از جایگزینی محل‌ها و مکان‌ها با «نامکان‌‌ها» (5) سخن می‌گوید: اگر یک مکان را بتوان چونان امری نسبت‌مند، تاریخی و مرتبط با هویت تعریف کرد، یک فضا که نمی‌توان آن را چونان امری نسبت‌مند یا تاریخی یا مرتبط با هویت تعریف کرد، یک نامکان خواهد بود. به نظر او تجدد اکنون در پیشرفته‌ترین مرحله‌ی خود، روابط انسان‌ها را با این نامکان‌ها افزایش می‌دهد. اینها محل‌های سوپرمدرنی هستند که از مکان‌های انسان شناختی متمایزند (Augé, 1995: 78, 94).
اوژه تأکید می‌کند که در مراحل پیشین تجدد، پیوند میان حال و گذشته، جدید و قدیم و به ویژه مکان و خاطره و هویت تنگاتنگ بود، ولی سوپرمدرنیته این وضع را به شدت تهدید و پیوند مورد نظر را تعضیف می‌کند. در نامکان‌ها، اندرکنش‌های ارگانیک گفت‌وگو مدار جای خود را به نشان‌های خاموش می‌دهد که نیاز به گفت‌وگو را منتفی می‌کند. به بیان دیگر نامکان‌ها مکان‌های تنهایی، سکوت، گمنامی، از خودبیگانگی و ناپایداری هستند که رابطه‌ی ارگانیک با یک جامعه‌ی تداوم یافته در گذر زمان را مخدوش می‌کند (97-92 :1995 ,Augé).
البته نباید از چنین بحث‌هایی نتیجه گرفت که فرایند جهانی شدن، مکان، محل و سرزمین را از بین می‌برد و در بیشتر بحث‌های مربوط به سرزمین‌زدایی همچنین معنا و برداشتی مدنظر نظریه‌پردازان نیست. بحث از تحول رابطه‌ی میان مکان و هویت است، نه قطع این رابطه به واسطه‌ی از بین رفتن مکان. اگر از قطع رابطه هم سخن به میان آید، نوع سنتی رابطه است. به بیان دیگر آنچه ادعا می‌شود این است که فرایند جهانی شدن به واسطه‌ی سرزمین‌زدایی، رابطه‌ی طبیعی میان فرهنگ و هویت با قلمروهای جغرافیایی را تخریب می‌کند و از بین می‌برد.
گیدنز در بعث از رابطه‌ی فضا، زمان و اندرکنش‌های اجتماعی، این نکته را به خوبی بیان می‌کند. چنانکه در بحث از نظریه‌های جهانی شدن بیان کردیم، یکی از محورهای بحث گیدنز این است که تجدد عامل رهایی روابط اجتماعی از محدودیت‌های اندرکنش چهره به چهره در چارچوب محل‌ها و سرزمین‌های محدود و معین و بسط دادن روابط اجتماعی در گستره‌ی فراخ زمان و فضاست. ولی این پدیده که جوهره‌ی فرایند جهانی شدن است، به هیچ روی تداوم زندگی در محل‌های واقعی را ناممکن نمی‌کند، بلکه مخدوش کننده‌ی کار ویژه‌های سنتی مکان، محل و سرزمین در زمینه‌ی هویت و فرهنگ است (107:Tomlinson, 1999b).
نقش سنتی مکان، محل و سرزمین در ساخت و نگهداری هویت از آن رو بسیار کم رنگ می‌شود که فرایند جهانی شدن زمینه‌ی فضامندشدن زندگی اجتماعی را بیش از پیش فراهم می‌کند. چنانکه پیشتر اشاره کردیم، در جوامع سنتی، زندگی اجتماعی معمولاً مکان‌مند است و فضا و زمان هم که شرط لازم و بستر زندگی اجتماعی هستند، زیر سلطه‌ی مکان قرار دارند. در این‌گونه جوامع، انسان‌ها روابط خود را در چارچوب زمان و فضایی که تابع مکان و سرزمینی معین و محدود است، هماهنگ و برقرار می‌کنند و مهمتر اینکه در جوامع مورد نظر، مکان‌ها به خوبی از هویت پشتیبانی می‌کنند (Morley and Robins, 1996: 87).
ولی فرایند تجدد و به ویژه جهانی شدن این امکان را فراهم می‌کند تا انسان‌ها از سلطه‌ی محدودکننده و دایره‌ی تنگ مکان رهایی یافته، در گستره‌ی بسیار پهناور فضا و زمان با یکدیگر رابطه برقرار کنند. گرچه در جوامع سنتی هم روابط اجتماعی در چارچوب فضا و زمان شکل می‌گرفت، ولی این روابط به واسطه‌ی وابستگی فضا و زمان به مکان، محدود و مکان‌مند بودند. بنابراین مکان کاملاً در خدمت فرهنگ و هویت‌سازی سنتی قرار داشت. در حالی که فرایند جهانی شدن با فضامند کردن زندگی اجتماعی این قابلیت و توانایی مکان را به شدت کاهش می‌دهد. با نگاهی دوباره به قابلیت‌های مکان و فضا از لحاظ هویت‌سازی و هویت‌بانی، درک این نکته آسانتر خواهد شد.
اگر هویت را به معنای متمایز بودن، تداوم و ثبات و در جمع و با دیگران بودن بدانیم، توانایی مکان برای تأمین و حفظ هویت بیشتر از فضاست. بی‌گمان این عناصر هویت در شرایطی بهتر و آسان‌تر تأمین می‌شود که بتوان مرزهایی دقیق‌تر، روشن‌تر و نفوذناپذیرتر ترسیم کرد، چرا که مرزها باعث تسهیل تولید تفاوت می‌شوند و انسجام و همبستگی گروهی را بیشتر می‌کنند. تفاوت آفرینی و همبستگی هم شرط لازم تمایز و در جمع بودن هستند. وجود مرجع‌های ثابت و پایدار نیز برای تداوم داشتن ضروری است، ولی فضا توانایی چندانی برای تأمین این نیازهای هویتی ندارد.
درحالی که مکان مرز‌پذیرتر و تحدید‌پذیرتر است، فضا مرزگریزتر و تحدیدناپذیرتر است. مکان همواره به تثبیت و تصلب گرایش دارد، ولی فضا امور را سیال‌تر و آزادتر می‌کند. مکان، فاصله و جدایی می‌آفریند، ولی فضا نزدیکی و اختلاط. همچنین از آنجا که مرز‌پذیری و قابلیت تحدید فضا کمتر از مکان است، فضا منازعه‌پذیرتر از مکان است. در واقع به همین دلیل است که مکان قابل کنترل‌تر از فضا به شمار می‌آید (150-1997:149 ,Natter).
همین خاصیت‌های متفاوت مکان و فضا، پایه‌ی توانایی‌های نابرابر آنها در زمینه‌ی ساخت و حفظ هویت است. از آنجا که فضا مرزگریز و بستار‌ناپذیر است، نمی‌تواند حریمی انحصاری و نسبتاً نفوذناپذیر برای هویت‌ها فراهم کند. بنابراین فضا به آسانی به عرصه‌ی حضور و تاخت و تاز هویت‌ها تبدیل می‌شود و امکان هویت‌یابی منفعلانه‌ی سنتی کم و بیش از بین می‌رود. ولی مرز‌پذیری و قابل تحدید بودن مکان، دنیاهایی محدود، معین و نسبتاً ثابتی به ارمغان آورده بود که ساکنان آن دغدغه‌ی هویتی چندانی نداشتند.
پس با توجه به این نکات می‌توان گفت که سرزمین‌زدایی ناشی از فرایند جهانی شدن، نوعی بحران هویت پدید می‌آورد، چرا که توانایی هویت‌سازی مکان را تحلیل می‌برد و محل را به یک فضای فرهنگی پیچیده تبدیل می‌کند. تحت تأثیر فرایند جهانی شدن، فضا که یک نامکان است به بستر زندگی اجتماعی تبدیل می‌شود و رابطه‌ی مستقیم و ساده‌ی میان مکان و فرهنگ و هویت به هم می‌خورد. آنچه جایگزین این رابطه‌ی مستقیم و ساده می‌شود، رابطه‌ی پیچیده و دیالکتیکی میان هویت و فضاست. بی‌گمان فضای گریزان از ثبات، تصلب و کلیت یافتن، بستری امن برای هویت‌سازی فراهم نمی‌کند,(Natter, 1997: 153-54).

زمان

زمان یکی دیگر از عوامل هویت‌ساز است. تقریباً بیشتر نظریه‌پردازان این نکته را می‌پذیرند که زمان و فضا شرط لازم هویت‌یابی هستند و بدون آنها ساخت و نگهداری هویت ناممکن است. به عبارتی چنانکه استوارت ‌هال بیان می‌کند، اگر هویت را نوعی نظام بازنمایی بدانیم، زمان و فضا مختصات اصلی این نظام به شمار می‌آید. همه‌ی هویت‌ها در فضا و زمان نمادین قرار می‌گیرند و به قول ادوارد سعید، جغرافی‌های خیالی خود را می‌طلبند (1996:301 ,Hall).
البته برای روشن‌تر کردن اهمیت زمان در هویت‌سازی بازهم باید به مفهوم هویت متوسل شد. چنانکه در تشریح نقشی محوری مکان و فضای مکان مند در هویت‌سازی سنتی بیان کردیم، تداوم یکی از عناصر بنیادین هویت است. فرد هنگامی می‌تواند مدعی داشتن هویت باشد که از تداوم خود اطمینان حاصل کند. این تداوم چیزی نیست مگر احساس ثبات شخصیت در طول زمان. هویت بر تداوم استوار است و تداوم هم در چارچوب زمان معنا می‌یابد، حتی اگر تداوم به معنای منطقی آن باشد (1996:27 ,Jenkins).
تحلیل ماهیت و ابعاد خویشتن (Self) نیز جایگاه محوری زمان را نشان می‌دهد. یکی از معانی اصلی خویشتن، فردیت یا جوهر یک شخصی یا چیز و ثبات (همسانی درونی) در طول زمان است. در واقع احساس شخصیت داشتن و خود بودن به معنای همانند خود بودن درگذر زمان است. یکسان بودن در ذات، ترکیب و خصوصیات فردی، بدون دخالت دادن عنصر زمان قابل تجربه و سنجش نیست، همان‌گونه که دگرگونی هم امری زمان‌مند است (Hekman,1999:5;Jenkins, 1996:29).
بنابراین هرگونه هویت فردی و اجتماعی نیازمند تداوم فردی و اجتماعی است و چنین تداومی را احساس نمی‌کنیم، مگر در صورتی که وجود یک گذشته‌ی معنادار را فرض کنیم. از لحاظ فردی، گذشته‌ی مورد نظر همان «خاطره» است و از لحاظ جمعی، «تاریخ». هر فرد و گروه تداوم خود را بر خاطره و تاریخ استوار می‌کند (27 1996,Jenkins). از این رو تقریباً در فرهنگ همه‌ی جوامع به انحای مختلف بر اهمیت حیاتی تاریخ تأکید و هشدار داده شده که ملت بدون تاریخ محکوم به فناست.
گرچه این تداوم زمانی هویت‌بخش واقعیت ندارد، ولی ما آن را در قالب تاریخ می‌سازیم. انسان در زمان‌های مختلف، هویت‌های متفاوتی کسب می‌کند، ولی از آنجا که از دگرگونی و بی‌ثباتی گریزان است، روایتی تسلی بخش از خویشتن می‌سازد تا در قالب آن هویت واحدی را احساس کند (277 1996 ,Hall). بی‌گمان یکی از ابزارهای اساسی این گونه روایت‌سازی، تلقی مکانیکی و خطی از زمان است. این خط زمانی، حال فرد و جامعه را با گذشته پیوند می‌زند و به تجربه‌های پرشمار و گوناگون زندگی فردی و اجتماعی در قالب خاطره و تاریخ، انسجام و کلیت می‌بخشد.
در جوامع سنتی، زمان به خوبی از عهده‌ی انجام این کار ویژه‌ی هویتی خود برمی آمد، چون مکان‌مند بود. چنانکه گیدنز به خوبی تشریح می‌کند، در چنین جوامعی محاسبه و گستره‌ی زمان بسیار محدود بود، زیرا زمان با امکان پیوند داشت. گرچه همه‌ی جوامع سنتی روش‌هایی خاصی برای محاسبه‌ی زمان داشتند، اما پیش از اختراع و رواج ساعت مکانیکی، تشخیص زمان بدون توسل به ویژگی‌ها و مختصات محلی معین به ویژه نشانه‌های فضایی- زمانی طبیعی، ناممکن بود. مثلاً نشانه‌هایی مانند طلوع، غروب و ظهر، نه تنها دقیق نبودند، بلکه با محل مورد کاربرد خود پیوندی تنگاتنگ داشتند و نمی‌شد آنها را برای سنجش کلی زمان به کار برد (Tomlinson,1999b:49).
در چنین شرایطی انسان‌ها به آسانی می‌توانستند گذشته‌ی خود را بازشناسی کنند و با حال پیوند زنند تا به نوعی احساسی تداوم و ثبات فردی و جمعی در طول زمان دست یابند. زمان مکان‌مند، زمانی بود خطی که فرد همراه با دیگر اعضای جامعه، گذشت آن را آگاهانه و مشترک تجربه می‌کردند. بنابراین در جوامع سنتی و به واسطه‌ی زمان مکان‌مند، اطمینان از تداوم و وجود گذشته‌ای مشترک چندان دشوار نبود و زمان کار ویژه‌ی هویت‌سازی خود را به خوبی انجام می‌داد.
جایگاه برجسته‌ی سنت در جوامع سنتی هم از این نکته حکایت می‌کند. «در جوامع سنتی، گذشته محترم شمرده [می شد]» و «سنت ابزاری برای دستکاری زمان و فضا [بود]» چرا که «هر فعالیت یا تجربه‌ای خاص را در چارچوب تداوم گذشته، حال و آینده قرار [می‌داد]» (Giddens, 1990: 37-8). ولی تجدد و فرایند جهانی شدن، همان‌گونه که فضا به مثابه بستار را نابود می‌کند. زمان به مثابه تداوم را نیز از بین می‌برد. تحت تأثیر این فرایند، زمان چنان فشرده می‌شود که دیگر نمی‌تواند در خدمت هویت‌هایی خاص قرار گیرد.
این فشردگی و تحول پدیدارشناسانه، زمان را از مقوله‌ای خطی و کرونولوژیک به حال بی‌پایان تبدیل می‌کند. جهان در چارچوب یک فضای صاف و نامتمایز فشرده می‌شود و نوعی دنیای لحظه‌ای پدید می‌آید. پیوند میان یک گذشته‌ی مشترک و یک حال مشترک از بین می‌رود و نظم سنتی مبتنی بر مکان‌های انحصاری و تداوم‌های معنا‌بخش و هویت‌ساز نابود می‌شود. در چنین دنیایی نه فضا می‌تواند نیاز فرد به متمایز بودن و تداوم داشتن را تأمین کند و نه زمان می‌تواند از عهده این کار برآید (Morley and Robins, 1996: 115; Silverman, 1999: 50–51).
از این دیدگاه می‌توان گفت که فرایند جهانی شدن توانایی هویت‌سازی زمان را نیز بسیار کاهش می‌دهد. آنتونی اسمیت از نظریه‌پردازان برجسته‌ی ملی‌گرایی و قومیت، در نقد دیدگاه افرادی که شکل‌گیری یک فرهنگ و هویت جهانی را ممکن می‌دانند، به این تأثیر جهانی شدن اشاره می‌کند. به نظر او درونمایه‌ی فرهنگ و هویت را خاطره جمعی تشکیل می‌دهد و خاطره‌ی جمعی بر زمان چونان تداوم استوار است. اگر فرایند جهانی شدن، یک دنیای «بی‌زمان» پدید می‌آورد، در واقع یکی از ابزارها و منابع اصلی هویت‌یابی را از بین می‌برد (1995:24 Smith).

فرهنگ

فضا و زمان مختصات و ابزارهای اصلی ساخت و حفظ هویت هستند و در جوامع سنتی، پیوند تنگاتنگ این دو مقوله با مکان، توانایی هویت‌سازی چشم‌گیری به آنها بخشیده بود. ولی فرایند جهانی شدن با متحول کردن فضا و زمان و جدا کردن آنها از مکان، توانایی مورد نظر را به میزان بسیار زیادی کاهش داد. اکنون در صدد بیان این نکته هستیم که فرهنگ نیز تحت تأثیر فرایند جهانی شدن، در انجام کار ویژه‌ی هویت‌سازی سنتی خود بسیار ناتوان شده و چونان مهمترین منبع هویت در این گونه هویت‌سازی، در بحرانی جدید گرفتار آمده است.
بدین منظور پس از سخنی کوتاه درباره‌ی فرهنگ به عنوان تأمین کننده‌ی مصالح و منابع لازم برای هویت‌سازی به جایگاه فرهنگ در هویت‌سازی سنتی می‌پردازیم تا روشن شود که در جوامع سنتی فرهنگ چگونه در خدمت ساخت و حفظ هویت بود. البته این مهم را با توجه به رابطه‌ی فرهنگ با مکان و فضا انجام خواهیم داد. سپس بحث را به تأثیر فرایند جهانی شدن بر فرهنگ اختصاص می‌دهیم و با تشریح این تأثیر و رابطه، برای تبیین ناکارآمدی فرهنگ در زمینه‌ی هویت‌سازی سنتی می‌کوشیم.
بی‌گمان فرهنگ را باید مهم‌ترین و غنی‌ترین منبع هویت دانست. افراد و گروه‌ها همواره با توسل به اجزاء و عناصر فرهنگی گوناگون هویت می‌یابند، زیرا این اجزا و عناصر توانایی چشم‌گیری در تأمین نیاز انسان‌ها به متمایز بودن و ادغام شدن در جمع دارند. به بیان دیگر فرهنگ هم تفاوت آفرین است، هم انسجام بخش، هر شخص هنگامی که زندگی را به شیوه‌ی خاصی سازمان می‌دهد، در واقع خود را در چارچوب دنیایی قرار می‌دهد که به واسطه‌ی مرزها و تفاوت‌های فرهنگی از دنیاهای دیگر جدا می‌شود.
از این دیدگاه فرهنگ مقوله‌ای تفاوت مدار است و شیوه‌ی زندگی خاصی را می‌سازد. این تفاوت و خاصیت نه تنها امکان هویت‌یابی را فراهم می‌کند، بلکه به زندگی انسان‌ها نیز معنا می‌بخشد. هنگامی که از فرهنگ سخن می‌گوییم به روش‌هایی اشاره داریم که انسان‌ها به صورت فردی و جمعی، از طریق ارتباط با دیگران زندگی خود را معنادار می‌کنند (18 :Tomlinson, 1999b). البته این ارتباط در صورتی معنا‌بخش می‌شود که در چارچوب مرزهای هویتی برقرار شود و در عین حال به تقویت و تحکیم چنین مرزهایی کمک کند.
در جوامع سنتی فرهنگ به خوبی از عهده‌ی انجام کارویژه هویت‌سازی بر می‌آمد، چرا که توانایی و قابلیت تفاوت‌آفرینی و معنا‌بخشی بسیار بالایی داشت. در چنین جوامعی فرهنگ نه تنها مرزهای شفاف و پایداری ایجاد می‌کرد، بلکه در عرضه کردن نظام‌های معنایی منسجم و آرامش‌بخش هم توانا بود. بنابراین انسان‌هایی که در دنیای شکل یافته با فرهنگی معین قرار می‌گرفتند، خود به خود و منفعلانه وارث هویت و نظام معنایی آماده و از پیش موجود می‌شدند و هرگونه زمینه‌ی بحران هویت و معنا تقریباً از بین می‌رفت. این توانایی چشمگیر فرهنگ در عرصه‌ی هویت‌سازی و معنا‌بخشی، در درجه‌ی نخست از پیوند تنگاتنگ فرهنگ با مکان و سرزمین ناشی می‌شد.
فرهنگ نیز مانند فضا در جامعه‌ی سنتی با محلی بسته پیوند داشت. این پیوند چنان تنگاتنگ بود که بر مفهوم‌بندی فرهنگ هم تأثیر می‌گذاشت. تحت تأثیر این پیوند تصور می‌شد که فرهنگ چیزی جز ساخت معنا در چارچوب و محدودهای خاص و معین نیست. همچنین تأکید بر فروبستگی و انسجام، محور نگرش جامعه‌شناختی به مفهوم فرهنگ را تشکیل می‌داد (1997:25 Eade). این گونه نگرش به فرهنگ هرچند تا حدودی اغراق‌آمیز بود، ولی از واقعیت مکان‌مند بودن فرهنگ حکایت می‌کرد.
از آنجا که زندگی اجتماعی مکان‌مند و سرزمین محور بود و روابط و اندرکنش‌های اجتماعی عمدتاً به روابط چهره به چهره محدود می‌شد، برساخته‌های فرهنگی هم به ندرت در بیرون از قلمرو محدود زندگی اجتماعی رواج می‌یافت. معمولاً مرزهای واحدهای کوچک اجتماعی با مرزهای فرهنگی انطباق داشتند و یکدیگر را تقویت می‌کردند. بدین ترتیب نیروی بازدارنده و محدودکننده‌ی مکان، فرهنگ را نیز در دایره‌ی تنگ خود محصور می‌کرد و با پیوند زدن آن به یک واحد اجتماعی معین، دنیایی کوچک و نسبتاً بسته پدید می‌آورد که مرزهای آن تقریباً نفوذناپذیر بود.
در درون چنین فضایی نسبتاً بسته و نفوذناپذیر فرهنگ‌های معین معمولاً فارغ از دخالت و مزاحمت فرهنگ‌های بیگانه، عناصر هویت‌بخش منسجم و تقریبا ثابتی ارائه می‌کرد. اعضای یک واحد اجتماعی معین کوچک همواره با عناصری هویت می‌یافتند که در طول چندین نسل ثابت مانده بودند و ازلی و ابدی تلقی می‌شدند. این عناصر همواره باز تولید می‌شدند و عرضه‌ی ثابت و محدود آنها، زمینه و لزوم هرگونه انتخاب و چون و چرا کردن را از بین می‌برد. در واقع‌ ساز‌وکارهای فرهنگ‌پذیری و هویت‌بخشی بسیار کارآمد بودند و تضاد و تعارضی بین عناصر هویت‌بخش مختلف قومی، دینی، ملی و جغرافیایی وجود نداشت (Peterson, 1999: 78).
در جوامع سنتی، استحکام و کارآیی بالای مرزها فضایی انحصاری برای فرهنگ‌های خاص فراهم می‌کرد. بنابراین فرهنگ‌ها می‌توانستند با بهره گیری از مصونیت مبتنی بر چنان انحصاری، جایگاهی مطلق پیدا کنند. از آنجا که فرهنگ‌های بدیل و رقیبی «وجود نداشت» و دگرگونی‌های فرهنگی بسیار ناچیز بود، نیاز هویتی انسان‌ها به مرجع‌های ثابت و مطلق به خوبی تأمین می‌شد. جوامع سنتی دنیاهایی منسجم، متراکم و پایداری بودند که نه تنها مرزهایی روشن و ثابت داشتند، بلکه فرهنگ‌های مطلق و برتر توانا به عرضه‌ی عناصر معنا‌بخش و هویت‌ساز را نیز در بر می‌گرفتند.
پیوند تنگاتنگ مکان و فرهنگ در دوران سنتی در واقع تقویت کننده‌ی پیوند میان فرد و جامعه بود. در جوامع سنتی دارای ساختار کامیونال یا جماعت محور (گیمن شافت)، عناصر فرهنگی مختلف فرد را چنان در شبکه‌های اجتماعی خویشاوندی و محلی ادغام می‌کردند که انفکاک میان فرد و جامعه تقریباً از بین می‌رفت (Beyer, 1994:26). بنابراین رابطه‌ی میان آن دو پرابلمتیک» نبود و بحران معنا و هویت محلی از اعراب نداشت. ولی فرایند جهانی شدن با برهم ریختن فضای انحصاری و از بین بردن مصونیت فرهنگ‌ها، قابلیت و توانایی آنها در زمینه‌ی هویت‌سازی سنتی را بسیار کاهش داد.
البته این تأثیر جهانی شدن بر کارویژه‌ی هویت‌سازی فرهنگ هم به واسطه‌ی «فشردگی زمان/ فضا» و فضامندشدن زندگی اجتماعی امکان‌پذیر می‌شود. چنانکه در قسمت‌های مختلف این پژوهش بیان شده، فرایند جهانی شدن به واسطه‌ی فن‌آوری‌های بسیار پیشرفته و کارآمد ارتباطی و جدایی مکان از فضا و زمان، این امکان را فراهم می‌کند که زندگی اجتماعی در فضایی بسیار گسترده شکل بگیرد و توانایی مکان در محدود و مقید کردن روابط اجتماعی و بنابراین گستره‌ی زندگی اجتماعی بسیار کاهش یابد. به بیان دیگر، فرایند جهانی شدن با متحول کردن فضا و زمان، در واقع زندگی اجتماعی را متحول می‌کند (1994:4 ,Giddens).
بی‌گمان هر اندازه «امکان تقاطع حضور و غیاب» و «کنش از دور» افزایش و سلطه‌ی مکان و محل بر زندگی اجتماعی کاهش می‌یابد (66 : 1996 ,McGrew)، از کارآیی و استحکام انواع مرزهای طبیعی و قراردادی کاسته می‌شود. در دنیایی که با جریان‌های گوناگون جهانی ویژگی می‌یابد و حجم ارتباطات با واسطه و نمادین به صورتی شگفت‌آور افزایش می‌یابد، هر حد و مرزی فرو می‌ریزد و فضاهای بسته از بین می‌روند. بنابراین جنبه‌ها و عرصه‌های مختلف زندگی اجتماعی به روی جریان‌های جهانی باز می‌شوند و امکان چندانی برای انزوا گزینی و بستارآفرینی باقی نمی‌ماند.
نفوذپذیری و فروریزی فزاینده‌ی مرزها فضای امن و خلوت فرهنگ‌ها را نیز از بین می‌برد و در فضای بسیار فراخ زندگی اجتماعی، فرهنگ‌های مختلف به آسانی گسترش و جریان می‌یابند. همه‌ی حوزه‌های استحفاظی درهم می‌ریزند و هر فرهنگی به ناچار در فضایی قرار می‌گیرد که عرصه‌ی حضور و ابراز وجود فرهنگ‌های دیگر هم هست. بدین ترتیب فرایند جهانی شدن به واسطه‌ی سرزمین‌زدایی، پیوندهای فرهنگ با مکان را تضعیف می‌کند و نظام‌های معنایی را از لنگرگاه‌های محلی خود آزاد می‌کند.
در چنین دنیای بدون مرز اجزا و عناصر مختلف فرهنگی به صورتی گریزناپذیر با هم برخورد می‌کنند و در کنار یکدیگر قرار می‌گیرند. دنیای نسبتاً بسته دین‌های خاص، بسیار بیش از پیش به روی ادیان دیگر باز می‌شود. آداب و سنن و الگوهای مختلف زندگی به واسطه‌ی فن‌آوری‌های پیشرفته‌ی ارتباطی و حمل و نقل، اقصی نقاط جهان را در می‌نوردند. قومیت‌های متفاوت هم در نتیجه‌ی مهاجرت‌‌ها، مسافرت‌ها و ارتباطات با واسطه در نواحی مختلف جهان پراکنده می‌شوند. بنابراین ثبات و «خلوص» فرهنگی کم و بیش از بین می‌رود و نوسان، سیالی و اختلاط جایگزین می‌شود.
کنار هم قرار گرفتن فرهنگ‌های خاص، ذات‌باوری و مطلق‌گرایی فرهنگی را به شدت متزلزل می‌کند. هنگامی که مرزها نمی‌توانند حریمی امن را برای فرهنگی معین ایجاد و حفظ کنند و امکان جلوگیری از نفوذ و حضور فرهنگ‌های دیگر باقی نمی‌ماند، پرده از این واقعیت مهم برداشته می‌شود که همه‌ی فرهنگ‌ها محصولاتی اجتماعی هستند. هر فرهنگ گرچه ازلی و ابدی به نظر می‌آید، در واقع یک نظام معنایی است در کنار نظام‌های معنایی دیگر آنها به صورت اجتماعی ساخته می‌شوند و به هیچ روی فراتاریخی نیستند (Beyer, 1994:2).
اگر فرهنگ‌ها دست ساز انسان‌ها و جوامع باشند، بی‌گمان دارای سلسله مراتبی هم نیستند. نبود سلسله مراتب نیز معقولیت هرگونه تقسیم‌بندی فرهنگ‌ها بر مبنای خوب/ بد و درست/ نادرست را منتفی می‌کند. به بیان دیگر هیچ‌گونه معیار فرافرهنگی برای ارزیابی فرهنگ‌ها وجود ندارد و هم‌سنجی فرهنگ‌ها صرفاً از منظر خود آن فرهنگ‌ها امکان‌پذیر است. اکثر نظریه‌پردازان از این فرایند با عنوان نسبی شدن فرهنگی یاد می‌کنند و پیامدهایی گسترده را برآن مترتب می‌دانند.
با نسبی شدن فرهنگ‌‌ها، تصور سنتی از فرهنگ چونان امر مطلق، پایدار و فراتاریخی بی‌اعتبار می‌شود و اختلالی جدی در کارویژه هویت‌سازی آن پدید می‌آید. در چنین شرایطی که مطلقیت فرهنگ زیر سئوال می‌رود، بی‌گمان دیگر نمی‌تواند مرجع‌هایی پایدار و ثابت برای هویت‌سازی سنتی تأمین کند. این ناتوانی و ناکارکردی در رابطه با تأمین نیاز به متمایز و برتر بودن هم مصداق می‌یابد. بدین ترتیب فرهنگ‌های خاص که در جوامع سنتی پایه و چارچوب استواری برای هویت‌سازی فراهم می‌کردند، تحت تأثیر فرایند جهانی شدن، بسیار سیال و ناپدار می‌شوند و بی‌گمان هویت‌سازی سنتی بر پایه آن تقریباً ناممکن می‌شود.
البته تأثیر فرایند جهانی شدن بر منابع، ابزارها و شرایط هویت‌سازی سنتی، از جنبه‌هایی دیگر نیز قابل بحث و بررسی است. گرچه فضامند کردن زندگی اجتماعی، متحول کردن فضا و زمان و نسبی کردن فرهنگ، هویت‌سازی سنتی را بسیار دشوار و حتی ناممکن می‌کند، اما تأثیر جهانی شدن بر این نوع هویت‌سازی در موارد بالا خلاصه نمی‌شود. بنابراین می‌کوشیم با نگاهی گذرا به برخی از این گونه موارد، بحث حاضر را تکمیل کنیم.
یکی از این موارد کم‌رنگ‌تر شدن چشم‌گیر نقش دولت، به مثابه مهم‌ترین متولی هویت‌سازی است. چنانکه در بحث از جهانی شدن سیاسی بیان کردیم، فرایند جهانی شدن با نفوذپذیرکردن مرزها و رها کردن امر اجتماعی از بستر مکانی، کارآیی دولت‌ها را در عرصه‌ی هویت‌سازی بسیار کاهش می‌دهد و آنها دیگر نمی‌توانند در فضایی نسبتاً بسته، انحصاری و امن به ساخت و نگهداری هویت ملی بپردازند. به بیان دیگر، فرایند جهانی شدن که با گسترش شبکه‌های جهانی قدرت، ثروت و اطلاعات و کاهش اقتدار دولت همراه است، مسئولیت هویت‌سازی را برعهده‌ی فرد می‌گذارد.
به این دلیل «در دوران معاصر، معمای هویت بیش از هر عصری آدمی را به خود مشغول داشته است» (تاجیک، 1379 : 160).
تعداد مرجع‌های اجتماعی نیز هویت‌سازی سنتی را دشوار می‌کند. در جوامع سنتی، انسان‌ها معمولاً در واحدهای اجتماعی کوچک ولی منسجم قرار می‌گرفتند و در چارچوب آن واحد هویت می‌یافتند. ولی فرایند جهانی شدن با گسترش فضای اجتماعی، امکان هویت‌یابی در چارچوب واحدهای محدود و معین اجتماعی مانند کشور را بسیار کاهش می‌دهد. امروزه هر انسان در آن واحد می‌تواند خود را به واحدهای کوچک و بزرگ اجتماعی پرشماری متعلق بداند (Albrow, 1996: 150-51).
فرایند جهانی شدن همچنین ساختارهای اجتماعی قدرتمندی پدید می‌آورد که همه‌ی هویت‌های فردی و جمعی را نادیده می‌گیرند یا دست کم دگرگون می‌کنند. به بیان دیگر، این فرایند نظام‌های کارکردی را در زندگی اجتماعی مسلط می‌سازد. این نظام‌ها ابزاری هستند و تعلق گروهی یا شأنی در آنها چندان محلی از اعراب ندارد. از این دیدگاه با فراگیرتر و پرشتاب ترشدن فرایند جهانی شدن، دنیایی از بازارها، شبکه‌ها و سازمان‌های استراتژیک شکل می‌گیرد که عمدتاً با الگوی انتظارات عقلانی، مانند غرایز، قدرت طلبی و محاسبات خودخواهانه اداره‌ می‌شوند و نیازی به هویت ندارند (1997:355,Castells).

پی‌نوشت‌ها:

1- the self
2- deterritorialization
3- delocalization
4- dis-placement
5- non-places

منبع مقاله :
گل محمدی، احمد؛ (1391)، جهانی شدن، فرهنگ، هویت، تهران: نشر نی، چاپ پنجم